پست چهارم رمان گروگان گیری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام به همه ی دوستان.من نویسنده رمان گروگانگیری هستم. لطفا پس از خواندن هر پست نظرتان را درج کنید.ممنون از همه شما. حسرت نبرم به خواب آن مرداب کارام درون دشت شب خفته است دریایم و نیست باکم از طوفان دریا همه عمر،خوابش آشفته است

چند سالتونه؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان گروگان گیری و آدرس hamghadam1377.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 57
بازدید دیروز : 179
بازدید هفته : 545
بازدید ماه : 524
بازدید کل : 65791
تعداد مطالب : 50
تعداد نظرات : 58
تعداد آنلاین : 1



آمار مطالب

:: کل مطالب : 50
:: کل نظرات : 58

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 7

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 57
:: باردید دیروز : 179
:: بازدید هفته : 545
:: بازدید ماه : 524
:: بازدید سال : 6872
:: بازدید کلی : 65791

RSS

Powered By
loxblog.Com

پست چهارم رمان گروگان گیری
چهار شنبه 16 اسفند 1391 ساعت 16:57 | بازدید : 6324 | نوشته ‌شده به دست hamghadam | ( نظرات )


از شانس خوب نفس اونی که از همه هیکلش ورزشکاری تر بود

به دنبالش بود.هرسه دختر جیغ می کشیدند و فرار می کردند.

یکدفعه مو های نفس از پشت کشیده شد.جیغ می کشید و

سعی می کرد موهایش را از دست آن مرد دربیاورد اما مگر

زورش به او می رسید.مرد موهای نفس را دور دستش پیچید

و جلو رفت و یکی از دستهای نفس را گرفت.آنقدر محکم که

جیغ نفس بلند شد:آِِی......دستمو ول کن وحشی....
مرد موهای نفس را از دور دستش باز کرد آن دست نفس را هم

گرفت.دست نفس را تا بالای سر خود آورد و در چشمان نفس خیره شد.

یکدفعه فکری به ذهن نفس رسید.
یکی از آن مردها گفت:درهارو قفل کردن اون دو تا هم تو اون اتاقن اینم

ببرش اونجا.
نفس گفت:ولم کن.دستم خرد شد.
مرد کمی فشار دستهایش را کم کرد.

نفس در یک حرکت سریع کلاه مرد را از سرش کشید.

هر دو به هم خیره شده بودند.دو مرد دیگر دهانشان باز مانده بود.

نفس با تعجب به چهره ی پسر جوان مقابلش نگاه می کرد.سنش کم بود.

بهش نمی خورد دزد باشه.شاید 25 یا 26 شالش بود و تقریبا از نفس

4 سال بزرگتر بود.نفس حتی فکرش را هم نمی کرد پسری با این

سن کم دزد یا گروگانگیر باشد.در همین فکرها بود که ناگهان

گوشش سوت کشید.سیلی خورده بود.آن هم از یک پسر غریبه.

با بهت به پسر نگاه کرد و دستش را روی صورتش گذاشت.

نفس بعد از مدتی گفت:به چه حقی به من سیلی زدی؟
پسر:خفه شو تا بعدیشو نخوردی.
نفس: تو غلط میکنی.
نفس دستش را بالا برد و چنان سیلی به او زد که برق از سرش پرید.

آن پسر متحیر به نفس خیره شده بود.دو پسر دیگر به سمت نفس آمدند

که آن پسر مانع شد.به سمت نفس قدم برداشت.

نفس در چشمان عسلی و آن پسر هم در چشمان رنگ شب نفس

خیره شده بود.آنقدر رفتند تا نفس به دیوار رسید و دیگه نتوانست

عقبتر برود.پسر دستش را جلو بدر و موهای نفس را محکم گرفت

و به سمت اتاق کشید.نفس لگد محکمی به زانوی او زد و

به سمت پنجره دوید.حفاظ را باز کرد و پرید تو حیاط.
صدای پسرها بلند شد:نیما.....نیما حالت خوبه؟مگه دستم بهت نرسه

دختره عوضی...
نفس به سمت در خانه دوید تا به خانه ی همسایه پناه ببرد و

از آنجا با پلیس تماس بگیرد.به در رسید که.....
ادامه دارد....



|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

[Comment_Gavator]
در تاریخ : 1391/12/16/3 - - گفته است :
[Comment_Content]


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: